صندوقخانه

اتاقیست آمیخته از پرواز ، سقوط ، رهایی و هرازگاهی جنون ، چرندیاتی از نوع پرند(ه)

صندوقخانه

اتاقیست آمیخته از پرواز ، سقوط ، رهایی و هرازگاهی جنون ، چرندیاتی از نوع پرند(ه)

رفتیم درب منزل َش...

از مقربان زمان(ه) است !

می بینم خانه‌ای بی تکلف دارند ، نه حیاط بزرگ ، نه حوض آبی پراز ماهی و نه سبزه و گل و ستاره !

کمی فکر میکنم می بین َم چه قدر حال مان را درگیر کرده ایم ...

برای یک نماز زیبا حوض آبی میخواهیم ، برای چند قطره اشک ستاره می طلبیم ، برای روزه گرفتن سفره ای رنگی را به دل وعده می دهیم !

اما ...

خانه‌ی آن مرد بزرگ یک خانه‌‌‌ی ساده بود . خانه ای که اگر پایت را میگذاشتی داخل َ ش دیگر ساختمان های بلند اطراف َ ش مجال آسمان دیدن را نمی دهند به کسی !

گویی...

آسمانْ حضور ِ یار بود و خودش پرنده ای رها و شیدا غرق در عظمتی که نمیشد اینجا ، این پایین ، بر زمین پیدایش کنی !

گویی...

نگاه َش حوضی بود پر از آب زلال که دلت را هم آب میکشید از هرچه قبح و نجاست .

اتفاقا حوض نگاهش پر از ماهی‌های قرمزی بود که شادی و خنده به دلت روانه میکرد!

روبروی او که می رسیدم شیطنتم را با عشقی عجیب بدل میکردم ...!

دیدار که به پایان رسید گفتند او را چه طور دیدی ؟!

نمیدانم چرا گفتم :

دوستش دارم ..!

لبخند زدند گویی دوست داشتن او چیز عجیبی نبود دیگر ، شیفته میکند ، خاصیتش این است !

دوست داشتن َش آن‌قَدَر در عمق جانم نفوذ کرده بود که از شرم او شرمنده‌ی خدای او نشوم ...( آرزوست دوست ِ من ، فریب فعل ماضی را نخور)

حالا هر بار دلم میخواهد بهانه بگیرد برای خوب بودن دستش را میگیریم می بَرَم درب منزل آن مرد ِ بزرگ . در خانه‌اش را نمی زنیم اما ...

پشت درب خانه‌اش هم میشود پاسخ گرفت !

به دلم می‌گویم :

کوچک ِ من ، چشمهای کوچکت را باز (تر) کن !

بهانه نگیر برای زیبا شدن

ابزار طلب مکن

بزرگ باش کوچک َم !

پس آورد : حاج آقا شبیه یک پدربزرگی ست که نگاه َش دست میکشد بر سرم و آرام در گوشم می گوید : آرام بگیر فرزندم !!!

  • دیوار صندوقخانه

{جز من ...} روی تخت نشسته ای  و من بر زمین نشست ه ام ، درست روبری َت !

دستهای‌ َم را میگذارم بر زانوهای خسته ات .

چشمهایم نم گرفته اند ،

صدایم میلرزد اما ...

با خواهشی عجیب می‌گویم :

تمام دنیا اگر یکرنگ سیاه شد

سفید بمان .

بی رنگ نه !

بی هویت نه !

سفید بمان !

مات و مبهوت نگاهم میکنی...

سرم را میگذارم بر زانوهایت ،

گریه میکنم .

میگویی : سخت میگیری !

دستهایم را جمع میکنم ،

میگویم : باختیم معامله را !

او جان بخشید ...

ما کربن دی اکسید تولید کردیم هوا آلوده تر شد !

می فهمم تنها مانده ام ...

دست میگذارم بر زانوهایم ،

به سختی اما ،

بلند میشوم .

میروم رو به روی آینه ،

می‌ایستم روبروی خود َ م ،

میگویم :

تمام دنیا اگر سیاه شد ،

تو بمان ،

بمان !

اما سفید ...

پس آورد : این متن را وقتی نوشتم ، انگار سالها پیش سرمشق کرده بودم ، میدانی چه میگویم ؟ یعنی کلمه هایش، جمله هایش، حتی حال و هوایش برایم تکراریست! تکرار نه از باب مکررات ، از باب دقت بالا در نزدیکی به حال(ات) خاص!

  • دیوار صندوقخانه

میروم نزدیکش .

نزدیک پنجره .

می نشینم همان‌جا که نفس ِ تنگ را هرچند کمی گشاد کنم !

چشمم میخورد به ستاره ها ...

دب اکبر را پیدا میکنم !!!

میروم در زمان .

میروم گم شوم تا پیدا کنم خود را ...

بدبختی بشر آن‌جایی آغاز شد که قایم شد تا پیدای َش کنند .

هرکسی در شروع بدبختی عقیده ای دارد اما خب عقیده‌ی من برمیگردد به همین من !!!

این بغض های کهنه در گلو از سقوط ِ به زمین نبود ، غم دوری‌ َت خراب میکند هر چه شادی را .

غم دوری‌ َت خیلی وقت َست خرابم کرده است .

از {جز من ...} نه نگاهی دارم در چشم ، نه صدایی در گوش ، نه چیزی شبیه این‌ها !

تنها دلی هست که هر از گاهی میرود حوالی دل َش ...

سنگ‌ریزه ای برمیدارد؛

در ِ گوش ِ سنگ‌ریزه چیزهایی می‌خواند و نشانه میگرد پنجره‌ی خلوت َت را ...

آن وقت پا میگذارد به فرار .

ببخش بر نادانی َش .

خام َ ست !

نمیداند از همان روزِ ِ نخست ِ سقوط ْ فراری شده ام.

پس آورد : سرفه‌هایم کهنه شده است ،آزارم میداد اما خب یادگاری‌ست از رأفت او . حالا دیگر آزار نمی‌دهد َم .

کاش هربار سرفه میکنم بروم نزدیک پنجره ، آسمان را نگاهی بکنم : السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی ...

  • دیوار صندوقخانه

خودم را که میگذارم جای تو

می بینم حق داری گاهی ...

من میخواه َم تمام وزن بودن َم را بر سرت آوار کنم و تو ...

تو میدانی من و بودنم خیلی سنگین ایم

آن قَدَر وزن داریم که زمین هم کم می آورد گاهی ، جای خالی میدهد .

آن وقت

قبری نمایان میشود !

پس آورد : دامنه‌ی تو آن‌قَدَر گسترده است، وقتی یک طرف من باشد ، آن طرف همه چیزَست {جز من ...}

  • دیوار صندوقخانه

آغوش و دل و بازی و خنده همه بهانه است ...
دور هم که باشی صدای خنده هایت را به گوشم می رسانند !
تا وقتی این دل نامش دل باشد می بیند ، می شنود ، زنده میکند ومی میراند ...
گفت با چه آمدی ؟ سواره یا پیاده ؟
گفتم ما سوار دلیم و او آواره است
آواره ی تو ...
لبخند میزند
می بَرَد ما را
این کمان برای تو اما یک لبخندَ ست
برای من شرق َست
غرب َست
برای من دنیاییست از گریه و خنده که تا مرگ هم تاتی کنان پیش میبَرَد ...
این روزها به تو فکر میکنم
به خلوت میانمان
گفتند وقت سلام َست ، خداحافظی ات را بکن
دلم را میگذارم لابه لای کتابهای خانه ات
چند قطره آب می پاشم گل های حیاطت را
سلام آخرم را دادم
اما بغض کردم و با هق هقی که از بچگی در گلویم مانده میگویم :
امام رضا تو رو خدا ، تورو خدا بازم صدام بزن ...
دلم واست یه ذره شده هنوز نرفتم .
خب؟!
.
.
.
برمیگردم
سلام ...

پس آورد : این را به عنوان نظر نوشته بود َم اما حس و حالش را دوست داشت َم ، پس ماندگار َ ش میکن‌ َم این‌جا

  • دیوار صندوقخانه